کودکی

ساخت وبلاگ

چقدر راحت بود! 

ولی امروز و دیروز و فردا... و هر روز جدیدی که می آید حرف زدن سخت می شود...

انگار همین که بزرگ می شویم زبانمان را هم فراموش می کنیم.

هر کلمه ای که بر زبان می آوریم هزار بار آب دهان را قورت می دهیم.

حنجره ام از حرف هایی که می خواهم فریاد بزنم و نمیتوانم خراش برداشته,

هر بار که جمله ای را سر هم میکنم و دیگری معنی اش را به نفع خود تمام میکند, خسته تر از دیروز دهانم را میبندم .

گلویم خشک شده, از حرف های بی سر و تهی که به این آن میزنم که کسی این وسط درداش نیاید... و من خودم در درد می قلطم 

اگر روزی مادرم نوشته هایم را بخواند قطعا مثل همیشه می خندد و برای هزارمین بار که نه شاید برای تریلیونیم بار تکرار میکند " چرا اینقدر بزرگش میکنی؟" 

و می خواهم هر بار فریاد بزنم " بزرگ است, باور کن بزرگ است. به بزرگی دردی که هر بار با به زبان نیاوردن کلمه ها در دلم احساس میکنم, به بزرگی دلتنگی تو برای خواهر و برادرانت, به بزرگی فاجعه سفیدشدن موهای پدرم, و به بزرگی فاصله ای که بین تمام مان در این چند سال افتاده است. مادرم باور کن بزرگ است"

و می دانم باز هم می خندی در فکر اینکه این دختر از کودکی هم داستان میساخت و تو نمی دانی تمام این داستان ها و تمام آن یکی ها همه برای فرار از واقعیت هایی بود که تو کوچک می دانستی و من فاجعه...

درست همین است فاصله ما. درد من آنقدر بزرگ است که کلمات کافی برایش ندارم و تو همین چهار کلمه را هم کوچک میدانی. 

مادرم, می خواهم به چهار سالگیم بر گردم وقتی آزادانه و بی دلیل به تو میگفتم دوستت دارم و تو در آغوشم می گرفتی و جمله ام را هزار بار تکرار میکردی. وقتی من از فرط خنده غش می کردم و تو در میان بوسه هایت از لپم گاز کوچکی می گرفتی و من در میان خنده اعتراض می کردم و تو باز هم میخندیدی. 

مادرم, دلم برای خنده هایت تنگ شده, حال باید به همان گاهی یک بار منحنی شدن لب هایت کفایت کنم و این برای من بس نیست. ولی نمی توانم اعتراضم را این بار مثل کودکی ها به زبان بیاورم و وقتی هم که با تمام دردش اعلام میکنم خوشحال نیستم, خسته از این زندگی که بر روی صورت زیبایت چروک انداخته, عصبانی میشوی و با غرش می پرسی " مگر برایتان همه کار نکردیم؟ بجز خوشیه شما چه می خواهیم که اینطور رفتار می کنید؟" و من دوباره سکوت میکنم, چون باز هم مثل هر بار نتوانستیم حرف بزنیم...

به دنبال معجونی میگردم که کلمات را بر گرداند, همان ها که روزی خیلی راحت از آن جمله می ساختیم, زندگی ساعت شنیی است که هر ذره اش برای خط پایان مسابقه میدهد, نمی دانم مال من کی به پایان می رسد پس تا وقت هست می خواهم بگویم:

" مادرم, لبخندت زندگی بخش دنیایم هست, همان که این روز ها کم بر صورت میزنی, بگو چه کنم که برگردد." 

و اگر تا پایان این جمله زمان تمام نشد مطمئنن در آغوشت میپرم و میگویم 

" دوستت دارم"

+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۶ساعت 10:41  توسط یگانه   | 
آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 6:26