سرطان

ساخت وبلاگ

زندگی من را به شوخی گرفته, هر لحظه هر ثانیه از ترس زندگی می خواهم غایم بشوم.

می خواهم فرار کنم به دست های مادرم...

نه ولش کن دوباره تکرار میکند " بزرگ شده ای"

پس این بزرگ شدن به چه درد میخورد وقتی هنوز هم ترس هایم همین جاست

هنوز از هیولای که هر آن پیدایش میشود

زیر تخت, کمد, حتی سوراخ موش دیوار را نگاه می کنم

ولی چه فایده هیولا درست رو به رویم ایستاده است

 نه از مادرم میترسد و نه از من

حتی نگاه گاهی یک بار خشمگین پدر هم کاری نمیکند

نه دیگر در دیوار غایم می شود و نه در زیر تخت

صاف و بلند جلوی من می ایستد و می خندد

به ترس هایم که امروز اسم دارند, و بیشتر از هر روز واقعی هستند

به اشک هایی که فقط راه بقیه اشک ها را باز می کنند

و حرف هایی که از گلویم در نمی آیند

به او نگاه می کنم به او که از چیزی که هست کوچک تر نشان میدهد

اسمش را تکرار می کنم, دوباره و دوباره تکرار میکنم

و هر بار تیری انگار در قلبم فرو می رود

"چرا برگشتی؟ مگر اشک هایم را بار های دیگر هم ندیدی؟ مگر نمی دانی به سه که رسید بازی تمام است چرا دوباره بر گشتی؟ این بازی برای من تمام است تو هم تمامش کن؟ قبل از رفتن کس دیگری برو؟ بار ها و بارها اینجا ایستاده ای, یا جانم را بگیر یا برو, چرا دانه دانه خانواده ام را می گیری؟ این شکنجه را تمام کن, التماست میکنم!"

 

آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 6:26