روز سرد

ساخت وبلاگ
این چند وقت به کوچک ترین صدایی حساس شده ام...

صدای سنجاب روی درخت, خش خش پای حیوانات شبانه, بادی که به پنجره می خورد, بارانی که شدتش کم و بیش میشود, کلاغ هایی که تصمیم گرفته ند کوچ کنند,و صدای خفه شده دعوا از آن ور خانه...

حتی به سکوت مطلق روزانه هم حساس شده ام...

انگار این خانه زیادی قدیمی شده که هر صدایش در دلم دلهره می آورد, شاید دلم قدیمی شده است که با هر تیک تاک ساعت, هر صدای پا, و یا حتی صدای موشی که جدیدن در یکی از این دیوار های قدیمی لانه کرده است, میپرد, تند میزند و یا اصلا نمیزند... 

شاید فقط جای من دیگر اینجا نیست... 

میدانم از سر دلسوزی مانده ام, میدانم به من احتیاجی ندارند و من نیز دیگر خیلی به آن ها نیازی ندارم, ولی دلم میسوزد...

برای دلنتگی مادرم که حاظر نیست به حرف دلش گوش بدهد, و برای پدرم که هرگز یاد نگرفت برای داشتن باید به زبان آورد, معجزه مال خداوند است نه بنده... 

امروز هم میگزرد, شاید به سختی و دل تنگی, ولی امروز هم میگزرد

غرق میکنم خودم را در صدای آهنگی که شاید دلم را کمی آرام کند و روح خسته ام را تسلی بدهد

نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 8:2 توسط یگانه |

آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 55 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38