روزگار بده شده است, ولی انگار ما داریم از روزگار بدتر میشویم!
سینه هایمان را از غرور پر کرده ایم و داشته هایمان را با ناز به هم نشان میدهیم!
امروز دوباره دیدمش... همان زن همیشگی... گوشه ی خیابان نشسته بود و از سرما به خود میلرزید...
ولی به جای یک دست نگاهان تحقیر آمیز هر رهگذری را باید تحمل میکرد, به دست مادرانی که بچه هایشان را دور میکنند نگاه میکرد, و در جواب تحقیر های این آن چیزی نمی گفت...خدا می داند دلش در چه حال است!
امروز دلم به حال خودم سوخت... انسانیت من کجا رفته است...
نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 4:0 توسط یگانه |
آخزین ذره نور...برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 40